![]() |
|
![]() |
#31 |
عضو ثابت
تاريخ ثبت نام: Nov 2013
پاسخها: 311
|
ج: نامه های سرگردان
توکه اینجایی اونم تواین تالار!!!!!
__________________
|
![]() |
![]() |
![]() |
#33 |
عضو ثابت
تاريخ ثبت نام: Nov 2013
پاسخها: 311
|
ج: نامه های سرگردان
موفق باشی هرجاهستی
![]()
__________________
|
![]() |
![]() |
![]() |
#35 |
hamsayegi.blogfa.com
|
ج: نامه های سرگردان
نامه شماره یک:
سلام این روزها آبی آسمان را که نگاه می کنم، تمام آن آرامش آسمانی ات را در آن می بینم. آرامش آسمانی ای که نقطه امیدی بود برای من و دنیای پر التهابم. اما حالا نیستی که ببینی مرا، که بی تو صفرهای عاشقی را آن بالا بالا ها ریسه کشیدم تا وقتی خیلی تاریک می شود این آسمان عزیز من، به یاد تو، آسمان تمام خاطراتم روشن شود. که کافی نیست مرا این همه روشنایی و با وجود یک آسمان صفرهای عاشقی، تاریک است دلم. دلی که برای دیدن تو تنگ شده است. سلام، منم من، شاعر شب های روشنی ات. یادت هست می گفتی تو سنگدلی و خیلی زود مرا فراموش می کنی؟ خواستم بگویم که من سنگدل نیستم و امروز، از شدت دلتنگی، این نامه را برایت نوشتم. میم مثل من که مُردنم وقت رفتن بی بهانه تو شروع شد! میم مثل گل مریم که حالا فقط خاطراتش را در دل دارم! میم مثل من و تو که هیچ وقت در کنار هم ما نشدیم. خوش باشی و شاد...
__________________
آسمان همیشه آبی نیست، گاهی مثل دلم خاکستری می شود... |
![]() |
![]() |
![]() |
#36 |
خُو کرده قفس را میل رها شدن نیست .
|
ج: نامه های سرگردان
دلم براي يك نفر تنگ است
نه ميدانم نامش چيست؟ نه ميدانم چه ميكند؟ حتي خبر از رنگ چشم هايش هم ندارم لبخندش را هم نديده ام فقط ميدانم كه بايد باشد و نيست .........
__________________
رفقای مجازی زیادی داشتم زمانی که دنیای مجازی (مد )نبود ![]() دلم برای همتون تنگ شده ![]() |
![]() |
![]() |
تعداد 4 كاربر از RAHA ASIRI بابت نوشتن اين پست تشكر كردهاند : |
![]() |
#37 |
ساز دهنی (امیرم)
|
ج: نامه های سرگردان
سلام
زندگی به اضافه تو همین به امید دیدار...
__________________
گفتم شعری بگو گفت: " تو" |
![]() |
![]() |
تعداد 3 كاربر از ماه من بابت نوشتن اين پست تشكر كردهاند : |
![]() |
#38 |
مهر من عشق من
|
ج: نامه های سرگردان
زمستون 88 بود
اخرای زمستون هفته آخری که دانشگاه کلاس داشتیم ما معمولا از صبح تا شب کلاس داشتیم تا استادا و دانشجوهایی که مسافر هستن براشون کمتر دردسر بشه ظهر بود یکی از استادا نیومده بود و منتظر بودیم تا ساعت بگذره و کلاس بعدی شروع شه کلاس نم گرفته و هوا سنگین شده بود، رخوت و کسالت تو همه بچه ها به شب عید نمیخورد یهوو به سرم زد برا چی اینجا منتظر گذر زمان شیم همه رو جمع کردم بردم کنار ساحل روز آخری خوش بگذرونیم یادش بخیر همون روز یکی از پسرا، داداش و زن داداششو اورده بود تا با یکی از دخترا آشناشون کنه چقدر اونروز روز خوشگلی بود مونا یکی از خونگرم ترین دخترا کلاس بود و مدتی بود دل به حمید داده بود و نمیخواست به روی دلش بیاره و این داستانو من از روی دهن کجی هایی که تو خودش به حمید میکرد فهمیدم و رازش برام برملا شد و بهش گفته بودم که تو دلش چه خبره اون روز کنار دکه ساحلی همه نشسته بودیم و چایی میخوردیم و بلند بلند میخندیدیم و حمید گوشیش زنگ زد رفت بیرون دکه دم ساحل صبر کردم تلفنش تموم شه رفتم پیشش باهاش حرف زدم گفتم حمید میدونی خاطرخواه داری گفت اره نگو میدونم گفت اون خودشم نمیدونسته تو از کجا میدونی گفت مگه مونا رو نمیگی؟! چشام هشتا شد باهاش صحبت کردم و فهمیدم الان تو شرایطی نیس که بتونه مونا رو راضی نگه داره و میدونه برا مونا مشکلاتی پیش میاد و بخاطر مسایلی الان خودشو به خریت بزنه بهتره گفت مونا دختر خوبیه منم دوستش دارم ولی الان نمیشه برام توضیح داد و قانع شدم که این دوستی و رابطه الان به صلاح هیچکدومشون نیس از پیش حمید که اومدم مونا دیده بود دارم باهاش حرف میزنم و اومد زیر گوشم خوند که مهسا حرفی نزده باشی و این داستانا اون موقع فقط یه جمله بهش گفتم "مونا هیچ کاری نکن ، هیچی تا من بهت بگم" ای کاش بهش میگفتم ... کلاس اون روز تموم شد. من فردا صبحش وسایلمو جمع کرده بودم و رفتم پیش بچه ها تبریک سال نو گفتم و یه بار دیگه تاکید کردم به مونا که کاری نکنه و راه افتادم تهران قرار بود یه کتاب بدم به مونا که به حمید برسونه به مونا گفتم: مونا جان این کتابو خودم میرسونم گفت نه بزار من ببرم تا بهونه داشته باشم برا عید برم پیشش حضوری خدافظی کنم تا یک ماه نمیبینمش گفتم پس فقط کتابو برسون هیچی دیگه نگیا قول داد کاری نکنه کاش میفهمید برا چی این همه تاکید کردم سال تحویل شده بود و توتعطیلات بودیم از بچه ها خبر نداشتم اصلا حتی برا تبریک یه روز زنگ زدم به مونا که چه حال چه خبر دیدم خیلی سرد و یخ جوابمو داد و قطع کرد تعجب کردم زنگ زدم به حمید گفتم حمید چیزی شده گفت مگه خبر نداری از اون روز که کتابو مونا اورد هر روزش یه سال برام گذشته گفت مهسا مونا دیگه نمیخواد بیاد دانشگاه زنگ زدم به مونا هیچی از حرفاش نفهمیدم فقط با یه بغض و کینه بدی گفت ازت متنفرم چرا با حمید حرف زدی من دیگه دانشگاه نمیام همشم تقصیر توئه تا اخر عمرم نمیبخشمت هرچی قسم و آیه اوردم که بخدا اون میدونست به خرجش نرفت اخر سر دیدم اصلا حرف نمیفهمه گفتم به جهنم هر غلطی کردی خودت کردی من کاری نکردم الان هم هر تصمیمی دوست داری برا زندگیت بگیر تلفنو قطع کردم مغزم صوت میکشید زنگ زدم به یکی از هم خونه ای های مونا که اون روز پیشش بود داستانو برام گفت بر خلاف همه حرفای من مونا که کتاب رو میبره میبینه بچه ها دور همن و میرن گردش تو گردش، بازی میکنن و تو اون بازی حمید احمقانه مچ مونا رو باز میکنه مونا هم اینارو از چشم من میبینه که اون اینطور به خودش اجازه میده گستاخی کنه مونا هم میگه چون نمیخواد دیگه با این ادم هم کلاس و چشم تو چشم شه کلا دانشگاه رو کنار میزاره تعطیلات تموم شد دیگه نه به حمید نه مونا نه زنگ زدم نه اس ام اس رفتم سر کلاس حمید اومده بود ولی مونا نبود شنیده بودم اومده ولی کلاس نیومده بود مریض بود کلاس که تموم شد رفتم خونه لباسمو عوض کردم رفتم خونشون بدون خبر درو باز کرد خیلی سر سنگین برام مهم نبود نشستم بدون اینکه اهمیت بدم گوش میده یا نه اون شبو براش تعریف کردم چی شد گفتم برام مهم نیس باور میکنی یا نه ولی داستان همین بود که گفتم صورتمو بوسید و زد زیر گریه از غرور له شدش گفت از احساس ترک خوردش ، از حس حماقتی که همه وجودشو گرفته بود گفت خیلی سختمه باهاش روبرو شم از کار حمید بدم اومد چون اون از داستان با خبر بود و نباید اینکارو با مونا میکرد از اون روز به بعد مونا رو دیگه زیاد تو دانشگاه ندیدم فقط میومد کلاس حاضری میزد و میرفت داستان به همین منوال گذشت دیگه هیچ حرفی از اون داستان به میون نیومد و همه چی عادی شده بودو همه خودمونو به فراموشی زدیم آخرای زمستون سال 90 برای ارائه پایان نامه رفته بودم شمال هفته آخر دانشگاه بود و ولوله ای بود تو دانشگاه تو دانشگاه حمیدو دیدم اومده بود برا ثبت شرکت یه سری مدارک لازم داشت با علی تو دانشگاه بودیم من رفتم برا دفاعیه یه دوساعتی چهار میخم کرده بودن و سیم جین تا آخر سر نمره مو ازشون گرفتم اومدم بیرون علی گفت مونا اینجا دانشگاس زنگ زدم بهش خیلی تصادفی بعد 6 ماه از تموم شدن دانشگاه دور هم جمع شده بودیم علی به مناسبت تموم شدن پایان نامه و دفاعیه من جشن گرفت دو سال بعد از اون زمستون دوباره تو همون دکه تو همون حال و هوا من و مونا و حمید جمع شدیم و دوباره حرفا رفت سمت مونا و حمید انگار اون شب تکرار میشد به علی داستانو گفتم حمید گوشیش زنگ زد علی پشت سر حمید رفت بیرون من و مونا هم این طرف تنها شدیم گفتم مونا حواست هس گفت آره مهسا میترسم اون شب دوباره داره تکرار میشه گفتم مونا به دلت رجوع کن عقلتو حاکم کن اگه دوستش داری بگو باقیشو بزار بعهده من و علی گفت احساسم هنوز همون حس قبل زمستون 88 علی هم با حمید حرف زده بود من و علی رفتیم دم ساحل قدم بزنیم و مونا و حمیدو تنها گذاشتیم مث دختر بچه های 18 ساله و پسر بچه های دبیرستانی گل از گلشون شکفته بود. جوونه عشق مونا و حمید، من وعلی رو هم زندهتر کرده بود اون شب رابطه دوستی مونا و حمید شروع شد گفتم خیلی خر و احمقین که دو سال تو بهترین سالها میتونستین همو بشناسین ولی ... الان برا خودتون خیلی سختش کردین حالا چطور میخواین این راه دور رو طاقت بیارین و همو محک بزنین اخه حمید بچه تهران نبود دو سال مونا و حمید درس خوندن و دانشگاه رو به خودشون زهر کردن و با نفرتی که از هم تو دلشون کاشته بودن و عشقی که از نرسیدن به عشقشون تو دلشون هر روز تنومند تر شده بود روزگار گذرونده بودن .. حالا بعد از دوسال خواستن عشقشونو ششروع کنن شروع شد ولی کمتر از 6 ماه این رابطه کمرنگ و کمرنگ تر شد بعضیا عشق رو بخاطر دست نیافتنی بودنش دوست دارن و وقتی به وصال میرسه میگن این عشق نبوده مونا و حمید نتونستن برا هم جوون بدن نه مونا از زندگیش بخاطر حمید گذشت نه حمید راضی شد بخاطر مونا مهاجرت کنه این شد که الان دو تا دوستن دو تا دوست که هم کلاس بودن و یه سری خاطره مشترک همین و همین و همین حالا آخرای زمستون سال 92 بحبوحه تولد سال 93 یکی از بهترین دوستام داره میگه عاشق شده و دل داده و نمیتونه کاری کنه بهش تاکید جد کردم اقدامی نکنه ولی میترسم دوسال زندگیشو جهنم کنم کاش تواناییشو داشتم دستشونو تو دستم هم بزارم ولی عشق باید کارا و متعالی کننده باشه کاش بتونم بفهمم چقدر حاضرن بخاطر هم تاوان بدن کاش بدونم چقدر هدفاشون همسو و هم پایه س کاش بدونن چقدر دوست دارم بهم برسن و خوش باشن ولی نه یک ماه و یک سال یک عمر
__________________
سفر کردم که از یادم بری ... |
![]() |
![]() |
![]() |
#41 |
hamsayegi.blogfa.com
|
ج: نامه های سرگردان
بلی...
اگه منظورمو نفهمیدین جزئیاتش رو خصوصی میگم...
__________________
آسمان همیشه آبی نیست، گاهی مثل دلم خاکستری می شود... |
![]() |
![]() |
![]() |
#43 |
مهر من عشق من
|
ج: نامه های سرگردان
این نامه ها هم نرسید به صاحباش..
![]()
__________________
سفر کردم که از یادم بری ... |
![]() |
![]() |
كاربران ذيل از مهساM بابت اين نوشته مفيد تشكر كردهاند : |
![]() |
Bookmarks |
كاربراني كه در حال مشاهده اين گفتگو هستند : 1 (0 عضو 1 ميهمان) | |
ابزار گفتگو | |
|
|