وحشتناک ترین تنهایی
ارسال Sunday 28 June 2009 در 08:15PM توسط ye dust
وحشتناك ترين تنهايي وقتيه كه فكر مي كني تنها نيستي. بزرگ ميشي.دل مي بندي.عاشق ميشي.فداكاري مي كني.جونتو مي ذاري.عاشق تر مي شي.از همه مي گذري. همون جوري ميشي كه مي خواد. كارهايي را كه دوست ندارد نمي كني. كارهايي را مي كني كه دوست دارد. خيال بافي مي كني. زير بارون قدم مي زني و دوباره و دوباره عاشق تر مي شي.همه كس و همه چيز رو مي فروشي و با پولش اونو مي خري.گريه مي كني. مي خندي. مثل كوه پشتش مي ايستي و مثل شير كنارش. مدام يك شيء سنگين را روي صفحه فشار مي دهي تا كتابش بسته نشه. با غمش غمگين مي شي و با شادي اش،شاد.توي بيخبري خودت رو خوشبخت ترين آدم دنيا مي دوني.ولي يك دفعه به خودت مي آيي و ميبيني طوفان شده واون شيء سنگين از روي كتاب ليز خورده و كتاب بسته شده. هيچ راهي نداري جز اين كه بتي رو كه ساخته بودي بشكني.و باز هم مي فهمي كه هميشه چقدر زود دير ميشه.پس يادت بمونه
خدا رو شکر که در مورد خودم این فقط یه حرف پوچه و همچین چیزی برامون مسخرست همون کمشم خیلیه برام
خدا رو شکر که در مورد خودم این فقط یه حرف پوچه و همچین چیزی برامون مسخرست همون کمشم خیلیه برام

همه نظرات 2
نظرات
-
ارسال Saturday 4 July 2009 در 08:32PM توسط ye adam -
ارسال Wednesday 8 July 2009 در 03:46PM توسط ye dust
![]() |
همه دنبالک ها 0