من و قایق کوچک اوریگامی ام
اینجا، درست در میان اقیانوس زندگانی
گم شده ایم!
حالا ما سرگردانیم
سرگردان...

حال همه ما خوب است اما تو باور نکن
ارسال Tuesday 25 July 2017 در 08:01AM توسط میرزا عبدالزکی
یک مدتی خیلی می نوشتم، دیدم که این همه نوشتن حالم را خوب نمی کند، گفتم که کمتر بنویسم، باز همان آش و همان کاسه، گفتم شاید سر هم کردن این همه واژه، در کنار هم، هوای حوصله این روزهای من را خاکستری می کند، پس ننوشتم. آنقدر ننوشتم که یادم رفت چگونه می توان نوشت. چشمانم را که باز کردم، دیدم حالم خراب است و خراب است و خراب.
حالم خراب است مثل کسی که نمی داند کیست و نمی داند کجا زندگی می کند. مثل مادری که سالهای سال تلاش کرد و حالا درد می کشد. مثل پدری که خون دل خورد اما غرورش را شکستند. مثل بچه ای که بی مادر بزرگ می شود. حالم خراب است مثل خانه ای که روشنایی و جنگلی که درخت ندارد! حتی دیگر با عاشقانه ترین اشعار هم نمی توانم مثل باران گریه کنم. عقربه های ساعت دیواری خانه مان یخ زده و این عصرِ جاریِ من را یخبندان کرده است.
یک مدتی خیلی می نوشتم اما حالا نه به خوبی گذشته می توانم بنویسم، نه کسی نوشته هایم را می خواند. و فقط در این برهوت، کاغذ های سفید را سیاه می کنم. دلم یک متن بلند می خواهد با صدای خسرو شکیبایی و غم و اندوه حسین پناهی. تا که بشنوم و برای همیشه گریه کنم. تا که شاید این اشک ها کاری کنند برای من!
حالم خراب است مثل کسی که نمی داند کیست و نمی داند کجا زندگی می کند. مثل مادری که سالهای سال تلاش کرد و حالا درد می کشد. مثل پدری که خون دل خورد اما غرورش را شکستند. مثل بچه ای که بی مادر بزرگ می شود. حالم خراب است مثل خانه ای که روشنایی و جنگلی که درخت ندارد! حتی دیگر با عاشقانه ترین اشعار هم نمی توانم مثل باران گریه کنم. عقربه های ساعت دیواری خانه مان یخ زده و این عصرِ جاریِ من را یخبندان کرده است.
یک مدتی خیلی می نوشتم اما حالا نه به خوبی گذشته می توانم بنویسم، نه کسی نوشته هایم را می خواند. و فقط در این برهوت، کاغذ های سفید را سیاه می کنم. دلم یک متن بلند می خواهد با صدای خسرو شکیبایی و غم و اندوه حسین پناهی. تا که بشنوم و برای همیشه گریه کنم. تا که شاید این اشک ها کاری کنند برای من!
همه نظرات 0
نظرات
![]() |
همه دنبالک ها 0